نقطه آغاز کجاست؟

نقطه آغاز کجاست؟

پیله (3)

Zohre Mohebzadeh Zohre Mohebzadeh Zohre Mohebzadeh · 1403/08/18 08:42 ·

اولین بار وقتی واکسن آستروزانکا زدم این واکسن اصلا به  بدن من نساخت و تمام شب تب و لرز داشتم نمی توانستم نفس بکشم به مادرم گفتم برایم یک کاغذ بیاورید حداقل بدهی هایم را بنویسم که اگر مردم مدیون کسی نباشم مادرم گریه می کرد و می گفت وقتی خوب شوی دیگر نمی گذارم کار کنی ولی من کارم را دوست داشتم سه روز تمام در رختخواب بودم تا اینکه حالم روبه بهبودی رفت و بعد از هشت روز توانستم به محل کارم برگردم. دومین بار تابستان سال 99 بود شب حال خوشی نداشتم فکر می کردم باز هم معده درد است. به سختی خوابیدم صبح که بیدار شدم همچنان احساس درد در شکمم داشتم . شیفت بودم و باید می رفتم . به بیمارستان که رسیدم زهرا همکارم گفت حالت خوب است؟ انگار روبراه نیستی ، گفتم نمی دانم از دیروز حالم خوش نیست معده درد دارم آن روز علی هم شیفت بود من و علی خیلی با هم صمیمی بودیم یجورایی به هم علاقه داشتیم علی اصرار کرد که تست بدهم گفت ممکن است کرونا گرفته باشم من هم قبول کردم حتی نمی توانستم روی پایم بایستم دکتر افشار از من تست گرفتم مکسن تزریق کردم تا بتوانم کمی بخوابم چند ساعت بعد که جواب تست آماد مثبت بود و علی اصرار داشت بستری شوم با پدرم تماس گرفتم آمد ولی معلوم بود نگران است اما می خواهد به من منتقل نکند دکتر و علی گفتند باید بستری شود ولی پدرم قبول نکرد و گفتم هرکاری لازم است در خانه برایش انجام می دهم دلم نمی خواهد اینجا بماند جایی که حتی کمترین تجهیزات را دراختیار پرستاران قرار نمی دهید فرزند من قربانی عدم مدیریت شماست . از پدرم خواهش کردم آرام شود دیگر چیزی نگفت چند سرم و داروهای تقویتی از بیمارستان آوردم می دانستم باید چکارکنم اما راستش را بخواهید دل آنژیو کت زدن به خودم را نداشتم برای همین علی هر روز می آمد و برایم سرم وصل می کرد برای خیلی ها این کار را کرده بودم ولی برای خودم نمی توانستم .حدود یک ماه زمان برد تا جواب تست مجددم منفی شود حدود 8 کیلو وزن از دست دادم و البته در تمام این مدت هیچ یک از مسئولین بیمارستان حتی سراغم را هم نگرفتند بیشتر از این حالم بد بود. این هم خود دلیل دیگری شد که بخواهم به مهاجرت فکر کنم دلم نمی خواست جایی باشم که جانم برای کسی ارزش ندارد. سختی های کارپرستاری و حقوق کمش یک طرف عدم توجه به نیازهای تجهیزاتی محل کار یک طرف. از این جا تلاشم برای درس خواندن و رفتن آغاز شد علی دلش نمی خواست من بروم ولی من گفتم اگر می خواهی با هم برویم ولی او تک فرزند بود و فکر می کرد با رفتنش ظلم بزرگی در حق پدر و مادرش می کند . پس سراغ امتحان آیلتس رفتم که وقتی نتیجه اولین آزمون آمد شکه شدم 5.5 چطور ممکن بود . اصلا مگر می شد. خودم را جمع جور کردم به همه گفتم نظرم عوض شده و نمی روم فقط به خاطر اینکه کسی ازم سوالی نکند . دو ماه به زور شیفت هایم را طوری می چیدم که بتوانم کلاس زبان بروم البته کلاس خصوصی و تخصصی آموزش آیلتس اما انگار پیش نمی رفت. گفتم مدتی کار نکنم که بتوانم درس بخوانم ولی نمی شد برای رفتن پول لازم داشتم . سر در گم بودم تا اینکه دکتر طالبی به من گفت به مطبش بروم ولی نگفت چرا. یکشنبه به مطبش رفتم تا ببینم چه کار دارد. پیشنهادی که به من داد به دلم نشست و وسوسه شدم.

پیله (2)

Zohre Mohebzadeh Zohre Mohebzadeh Zohre Mohebzadeh · 1403/08/13 21:03 ·

آن پنج دقیقه به اندازه ی یک لحظه هم طول نکشید . چرا اینگونه است زمانی که دلمان می خواهد بیشتر فرصت داشته باشیم زمان برای رفتن عجله دارد و وقتی که در یک لحظه سخت هستیم و آرزو می کنیم که زود بگذرد انگار زمان مثال پیرمردی عصا به دست پیش می رود که زانوهایش توان رفتن ندارد. در راه بازگشت به خانه همه اش سعی می کردم سوالات را در ذهنم به خاطر آورم اما به جز شکل برگه امتحانی چیزی به یادم نمی آمد . دو روز بعد باید اسپیکینگ می دادم و از آن بابت هم دلهره داشتم حالا دیگر می دانستم چقدر این مرحله می تواند زمان بر و طاقت فرسا باشد یک امتحان حدودا دو ساعته چنان توانم را گرفته بود و افکارم را د رخود گیرانداخته بود که گویی مغزم در یک سلول انفرادی است و هیچ کس صدایش را نمی شنود . سه شنبه شد و باید برای امتحان گفتاری ام می رفتم در طی این دو روز که مرخصی گرفته بودم هرچه توانستم خواندم و با خودم در آینه صحبت کردم البته چون اطمینان داشتم نتیجه لازم را نمی گیرم به دنبال کلاسهای آموزشی برای امتحان آیلتس هم بودم . دیگر به نتیجه این امتحان به چشم یک تجربه نگاه می کردم . به محل مقرر شده که رسیدم یک ساختمان سفید رنگ بود . رنگش که نشانه خوش شانسی بود سرم را بالا گرفتم پیش خودم گفتم هرچه در توان داری نشان بده . وارد اتاق که شدم آقایی حدودا چهل ساله نشسته بود پشت یک میز با موهای مرتب کوتاه و صورتی کاملا اصلاح شده . یک پیراهن آبی با راه راه سفید داشت. سلام کردم ، گفت بشینید لطفا و نشستم صدایم می لرزید اون هم من که بین دوستانم مشهور بودم  به سلطان مدیریت کردن شرایط یهویی اما اینجا همه چیز فرق داشت برایم مثل یک مبارزه با خودم بود منی که به همه خانواده ام گفته بودم قصد مهاجرت دارم و حالا در پله ی اول مانده بودم، آخ لعنت برزبانی که بی موقع باز می شود ، مگر کسی از من پرسیده بود که می خواهی چکار کنی ، چرا صبرنکردم تا ببینم چه کارهایی دارم وبعد ازانجام همه کارهایم نگفتم ، از امروز باید جواب هزار سوال را بدهم. آقای رشیدی که البته بعدا اسمش رافهمیدم گلویش را صاف کرد و گفت کجایی دختر ، گویا چندباری صدایم کرده بود و من نشنیده بودم . ای وای حالا او هم می داند خودم را باخته ام . بخش اول شبیه به یک مصاحبه بود حدود ده سوال از من پرسیده شد و تاجایی که بلد بودم و دامنه لغاتم اجازه می داد پاسخ دادم چندباری هم البته درست نمی دانم چند بار زبانم گرفت و مکس کردم  که آقای رشیدی به ضبط کننده صدا اشاره کرد و با دست به من گفت که مِن و مِن نکن . بعد نوبت قسمت دوم شد که یک برگه به من دادند که روی آن یک موضوع بود که باید دوقیقه درباره اش صحبت می کردم. و اما موضوع درباره ی حمل و نقل عمومی و اینکه من از کدام وسایل استفاده می کنم و نظرم در این باره چیست؟ خیلی از وسایل حمل و نقل عمومی استفاده نمی کنم مگر اینکه ماشینم خراب باشد. سال آخر دانشگاه بودم رشته پرستاری و همان سال در یک درمانگاه هم پاره وقت کار می کردم که با کمک پدرو مادرم حدود 7 میلیونی جمع کردم تا یک پراید بخرم . حالا که این قصه را می خوانید حتما باورتان نمی شود ولی در سال 1391 می شد با این پول یک پراید نو خرید. توضیح دادم که من پرستار هستم و ساعت کاریم اجازه استفاده از حمل و نقل عمومی را نمی دهد اما با این مسئله موافقم و به پاک بودن هوا کمک می کند و هرچیز دیگر که به ذهنم رسید. البته با ماسکی که به دهان داشتم صحبت کردن کمی سخت بود . درسته ویروس کرونا در کشور و جهان پخش شده بود البته حالا که سال 1399 است حدود یک سالی از روز تایید وجودش در کشور می گذرد باید عرض کنم قبل از بهمن ماه 1398 که به طور رسمی اعلام شود که این ویروس وجود دارد چندین نفربه بیمارستان ما با علائم این ویروس مراجعه کرده بودند اما کسی هنوز اطلاع نداشت چیست. چه سال سختی را پشت سرگذاشتم. آزمون تمام شد و باید می رفتم و منتظر پاسخ نهایی می شدم. از ساختمان خارج شدم و به سمت پارکینگی که ماشینم را پارک کرده بودم رفتم . هیچ وقت آن دو باری را که کرونا گرفتم یادم نمی رود . رو به مرگ بودم. مادرم بالای سرم گریه می کرد و من فکر می کردم مثل چند همکار دیگرم خواهم مرد. من فقط سی سال داشتم. دلم نمی خواست بمیرم.

پیله (یک)

Zohre Mohebzadeh Zohre Mohebzadeh Zohre Mohebzadeh · 1403/08/11 00:56 ·

می خواهم شروع کنم ولی نمی دانم از کجا. از اتاقم که چنان درهم است که شتر با بارش گم می شود یا از افکارم که کلمات مانند اینکه قشونی در حال جنگ  هستند در سرم این طرف و آن طرف می روند. سه سال پیش که تصمیم به مهاجرت گرفتم حتی گمان روزهایی را که از سر گذراندم را نمی کردم . در ابتدا آسان به نظر می رسید. اخذ یک مدرک زبان انگلیسی. پیش خودم فکرکردم، خوب من که سالهاست در حال مطالعه زبان انگلیسی هستم پس کاری ندارد. با اعتماد به نفس برای آزمون اصلی ثبت نام کردم . روزی که به سمت محل آزمون می رفتم را خوب به یاد دارم . یک مانتوی مشکی کوتاه و یک شلوار جین با کتونی مشکی که از منیریه خریده بودم ، مغازه دار اصرار داشت که اصله و از خود شرکت اسکیچر آوردن براش ، با مقنعه مشکی که یادگار سالهای مدرسه و دانشگاه بود. بهترین گزینه برای راحت بودن سر جلسه امتحان آخه مثل شال و روسری هی کج نمیشه و مجبور نیستی مرتبش کنی . به محل آزمون که رسیدم  یکدفعه احساس کردم استرس رو تازه دارم در وجودم می بینم. نشستم روی صندلی کارت شناسایی کنارم بود . مرحله اول لیسنینگ بود. گوشی ها رو روی گوشمون گذاشتیم  از ما خواستن با یک صدای آزمایشی درست بودن گوشی ها را تست کنیم و کسی اعتراضی نداشت مثل اینکه لوازم همه درست کار می کرد. حدود ده نفری می شدیم یک دختر با بلوز قرمز جلوی من نشسته بود و از شدت استرس ،شاید، مدام پاش رو میزد به پایه میز. متصدی آزمون بهش گفت نزن به میز حواس بقیه پرت میشه زیر لب چه چیزی گفت و دیگه نزد. دوتا پسر که انگار با هم دوست بودن داشتن میگفتن که این بار سوم و دیگه خسته شدن از آزمون دادن اونی که لباس آبی داشت گفت دوبار قبل شیش و نیم شدم ولی هفت می خوام . پیش خودم گفتم نیم نمره که چیزی نیست اما بعدا فهمیدم نیم نمره یعنی چی. از همه خواستن ساکت باشن و صدا شروع به پخش شدن کرد. گوش دادم و سوال ها رو بالا پایین کردم اوضاع خوب نبود چنتا سوال رو نتونستم جواب بدم و قلبم داشت هی تند تر میزد . با خودم گفتم نگران نباش فقط یه امتحان ولی خودمم هم میدونستم اینطور نیست اگر موفق نمی شدم این می شد اولین شکست در مرحله مهاجرت تصمیمی که هیچ کدوم از اعضای خانواده ام باهاش موافق نبودن. صدای زنگ خانه را شنیدم افکارم از هم گسست در را باز کردم چنتا بچه با لباس های عجیب غریب، یادم اومد امشب اینجا هالوین است . خوشحال بودن بایدم باشن اینجا خونشونه ومن به یاد چهارشنبه های آخر سالی افتادم که با دوستام وقتی بچه بودیم می رفیتم قاشق زنی چقدر می خندیدیم ولی الان نمی دونم کجا هستند. یدفعه دیدم دارن میرن تازه فهمیدم من فقط بهشون خیره شده بودم و داشتم خاطراتم را جستجو می کردم صداشون کردم و دوتا سیب بهشون دادم با تعجب نگاهم کردن و گفتن معمولا شکلات یا شیرینی میدن و من گفتم متاسفم فقط همینو دارم . خیلی سال بود شیرینی رو کنار گذاشته بودم به خاطر اضافه وزنی که زمان کنکور دچارش شدم از یکجا نشینی و فقط درس خوندن و استرس کشیدن. برای کم کردن اون بیست کیلو خیلی زحمت کشیده بودم و نمی خواستم هیچ وقت برگرده پس از همون موقع هرچیزی که بتونه وزن رو بالا ببره حذف کرده بودم. در حالی که داشتم اتاقم رو مرتب می کردم  دوباره حواسم رفت به افکاری که قبل اومدن اون بچه ها داشتم. بعد از لیسنینگ نوبت به ریدینگ رسید امیدوار بودم توی این بخش خوب باشم  چون خیلی کتاب می خوندم و دامنه لغاتم عالی بود وقتی داشتم این بخش رو امتحان می دادم احساس خیلی خوبی داشتم فکر می کردم خیلی خوب از پسش بر اومدم. و در آخر رایتیگ پشتم به مقاله هایی که نوشته بودم گرم بود و موضوع درمورد ارتباط تکنولوژی و تاثیرش بر روند یادگیری که متاسفانه هیچ ربطی به رشته تحصیلی ، شغل و مقاله های من نداشت. احساس ضعف کردم دلم می خواست راه آمده را بازگردم اما نمی شد حداقل با این آزمون می فهمیدم اعتماد به نفسم کاذب است. پس شروع کردم به نوشتن آنچه در توانم بود . یک صفحه نمایش بزرگ روبرویمان بود ک زمان شمار معکوس داشت و نشان می داد فقط پنج دقیقه مانده است.

 

سپیدار و گنجشک

Zohre Mohebzadeh Zohre Mohebzadeh Zohre Mohebzadeh · 1403/08/09 07:16 ·

درخت سپیدار با وزش هر بار باد تکان میخورد و شاخه هایش در باد به رقص در می آمدند. گنجشک کوچک روی درخت نشست و گفت باد دارد مرا با خود می برد. آیا تو هم از وزش این باد در رنج هستی؟ درخت گفت: زمانی که یک نهال لاغر و بی جان بودم ، بله، وزرش بادهای تند مرا هم به سختی می انداخت ولی حالا باد برگها و شاخه هایم را جابه جا می کند و حس لذت بخشی به من می دهد. گنجشک گفت : پس وقتی من هم بزرگ شوم دیگر باد نمی تواند آزارم دهد. درخت گفت : من ریشه ام در خاک است و ناچارم با باد مقابله کنم و در مقابلش قوی شوم تو که بال پرواز داری چرا به جای مقابله و در افتادن با این باد به جایی که بادهایش آزارت ندهند نمی روی؟

فکر، ذهن و خاطرات

Zohre Mohebzadeh Zohre Mohebzadeh Zohre Mohebzadeh · 1403/08/09 02:10 ·

این ها تنها چیزهایی هستند که یک انسان را محدود می کند. گذشته را پست سر بگذار و ظرفیت تحمل عدم قطعیت خود را افزایش بده . این ذهن تو و وابستگی ات به گذشته است که تو را محدود کرده است. بگذار موهبتی که خدا در وجودت قرار داده شکوفا شود. خود آگاه خود را پاک کن هر لحظه نخواه که از چیز آگاه باشی فقط در پی چیزی باش که می خواهی باقی وظیفه ی تو نیست. 

به دنیای نامحدود ها قدم بگذار.

آیا فراموش کردن اتفاقات بد و ناخوشایند نشان توان روحی و روانی یک انسان است یا توان رهاکردن ، رها کردن مسائلی که درک آنها و حل آنها از توان یک انسان خارج است و سپردن آنها به روح والای الهی. به نظرم هیچ کدام، قدرت روحی و روانی یک انسان را ظرفیت تحمل عدم قطعیت نشان می دهد . وقتی فقط به روحی والای الهی اعتماد می کنی و با اتکا به آن برای تغییر مثبت درخود پیش می روی و هیچ رویدادی تو را غافل گیر نمی کند چون میدانی هیچ چیز در این جهان قطعی نیست و هر چیزی در هر لحظه امکان تغییر و اصلاح دارد فقط کافی است آگاهانه تلاش کنی و راه را از راهنمایت بخواهی و همه چیز را به روح والای الهی واگذار کنی . شاید بگویی گفتنش آسان است بله درسته سخن گفتن آسان است اما من به تو که ذهنت برای انجام این کار درگیر شده است و داری به آن فکر می کنی خوش آمد می گوییم. 

از کجا شروع شد؟

Zohre Mohebzadeh Zohre Mohebzadeh Zohre Mohebzadeh · 1403/08/04 12:56 ·

هر کس لحظه ای در زندگی دارد که اگر آن لحظه را درک نکند هیچ وقت مسیر درست زندگی خود را نخواهد یافت. اینجا داستان هایی  را خواهیم خواند که شخصیت های قصه ها  به دنبال نقطه شروع زندگی خود هستند.