پیله (3)
اولین بار وقتی واکسن آستروزانکا زدم این واکسن اصلا به بدن من نساخت و تمام شب تب و لرز داشتم نمی توانستم نفس بکشم به مادرم گفتم برایم یک کاغذ بیاورید حداقل بدهی هایم را بنویسم که اگر مردم مدیون کسی نباشم مادرم گریه می کرد و می گفت وقتی خوب شوی دیگر نمی گذارم کار کنی ولی من کارم را دوست داشتم سه روز تمام در رختخواب بودم تا اینکه حالم روبه بهبودی رفت و بعد از هشت روز توانستم به محل کارم برگردم. دومین بار تابستان سال 99 بود شب حال خوشی نداشتم فکر می کردم باز هم معده درد است. به سختی خوابیدم صبح که بیدار شدم همچنان احساس درد در شکمم داشتم . شیفت بودم و باید می رفتم . به بیمارستان که رسیدم زهرا همکارم گفت حالت خوب است؟ انگار روبراه نیستی ، گفتم نمی دانم از دیروز حالم خوش نیست معده درد دارم آن روز علی هم شیفت بود من و علی خیلی با هم صمیمی بودیم یجورایی به هم علاقه داشتیم علی اصرار کرد که تست بدهم گفت ممکن است کرونا گرفته باشم من هم قبول کردم حتی نمی توانستم روی پایم بایستم دکتر افشار از من تست گرفتم مکسن تزریق کردم تا بتوانم کمی بخوابم چند ساعت بعد که جواب تست آماد مثبت بود و علی اصرار داشت بستری شوم با پدرم تماس گرفتم آمد ولی معلوم بود نگران است اما می خواهد به من منتقل نکند دکتر و علی گفتند باید بستری شود ولی پدرم قبول نکرد و گفتم هرکاری لازم است در خانه برایش انجام می دهم دلم نمی خواهد اینجا بماند جایی که حتی کمترین تجهیزات را دراختیار پرستاران قرار نمی دهید فرزند من قربانی عدم مدیریت شماست . از پدرم خواهش کردم آرام شود دیگر چیزی نگفت چند سرم و داروهای تقویتی از بیمارستان آوردم می دانستم باید چکارکنم اما راستش را بخواهید دل آنژیو کت زدن به خودم را نداشتم برای همین علی هر روز می آمد و برایم سرم وصل می کرد برای خیلی ها این کار را کرده بودم ولی برای خودم نمی توانستم .حدود یک ماه زمان برد تا جواب تست مجددم منفی شود حدود 8 کیلو وزن از دست دادم و البته در تمام این مدت هیچ یک از مسئولین بیمارستان حتی سراغم را هم نگرفتند بیشتر از این حالم بد بود. این هم خود دلیل دیگری شد که بخواهم به مهاجرت فکر کنم دلم نمی خواست جایی باشم که جانم برای کسی ارزش ندارد. سختی های کارپرستاری و حقوق کمش یک طرف عدم توجه به نیازهای تجهیزاتی محل کار یک طرف. از این جا تلاشم برای درس خواندن و رفتن آغاز شد علی دلش نمی خواست من بروم ولی من گفتم اگر می خواهی با هم برویم ولی او تک فرزند بود و فکر می کرد با رفتنش ظلم بزرگی در حق پدر و مادرش می کند . پس سراغ امتحان آیلتس رفتم که وقتی نتیجه اولین آزمون آمد شکه شدم 5.5 چطور ممکن بود . اصلا مگر می شد. خودم را جمع جور کردم به همه گفتم نظرم عوض شده و نمی روم فقط به خاطر اینکه کسی ازم سوالی نکند . دو ماه به زور شیفت هایم را طوری می چیدم که بتوانم کلاس زبان بروم البته کلاس خصوصی و تخصصی آموزش آیلتس اما انگار پیش نمی رفت. گفتم مدتی کار نکنم که بتوانم درس بخوانم ولی نمی شد برای رفتن پول لازم داشتم . سر در گم بودم تا اینکه دکتر طالبی به من گفت به مطبش بروم ولی نگفت چرا. یکشنبه به مطبش رفتم تا ببینم چه کار دارد. پیشنهادی که به من داد به دلم نشست و وسوسه شدم.