پیله (2)

Zohre Mohebzadeh Zohre Mohebzadeh Zohre Mohebzadeh · 1403/08/13 21:03 · خواندن 4 دقیقه

آن پنج دقیقه به اندازه ی یک لحظه هم طول نکشید . چرا اینگونه است زمانی که دلمان می خواهد بیشتر فرصت داشته باشیم زمان برای رفتن عجله دارد و وقتی که در یک لحظه سخت هستیم و آرزو می کنیم که زود بگذرد انگار زمان مثال پیرمردی عصا به دست پیش می رود که زانوهایش توان رفتن ندارد. در راه بازگشت به خانه همه اش سعی می کردم سوالات را در ذهنم به خاطر آورم اما به جز شکل برگه امتحانی چیزی به یادم نمی آمد . دو روز بعد باید اسپیکینگ می دادم و از آن بابت هم دلهره داشتم حالا دیگر می دانستم چقدر این مرحله می تواند زمان بر و طاقت فرسا باشد یک امتحان حدودا دو ساعته چنان توانم را گرفته بود و افکارم را د رخود گیرانداخته بود که گویی مغزم در یک سلول انفرادی است و هیچ کس صدایش را نمی شنود . سه شنبه شد و باید برای امتحان گفتاری ام می رفتم در طی این دو روز که مرخصی گرفته بودم هرچه توانستم خواندم و با خودم در آینه صحبت کردم البته چون اطمینان داشتم نتیجه لازم را نمی گیرم به دنبال کلاسهای آموزشی برای امتحان آیلتس هم بودم . دیگر به نتیجه این امتحان به چشم یک تجربه نگاه می کردم . به محل مقرر شده که رسیدم یک ساختمان سفید رنگ بود . رنگش که نشانه خوش شانسی بود سرم را بالا گرفتم پیش خودم گفتم هرچه در توان داری نشان بده . وارد اتاق که شدم آقایی حدودا چهل ساله نشسته بود پشت یک میز با موهای مرتب کوتاه و صورتی کاملا اصلاح شده . یک پیراهن آبی با راه راه سفید داشت. سلام کردم ، گفت بشینید لطفا و نشستم صدایم می لرزید اون هم من که بین دوستانم مشهور بودم  به سلطان مدیریت کردن شرایط یهویی اما اینجا همه چیز فرق داشت برایم مثل یک مبارزه با خودم بود منی که به همه خانواده ام گفته بودم قصد مهاجرت دارم و حالا در پله ی اول مانده بودم، آخ لعنت برزبانی که بی موقع باز می شود ، مگر کسی از من پرسیده بود که می خواهی چکار کنی ، چرا صبرنکردم تا ببینم چه کارهایی دارم وبعد ازانجام همه کارهایم نگفتم ، از امروز باید جواب هزار سوال را بدهم. آقای رشیدی که البته بعدا اسمش رافهمیدم گلویش را صاف کرد و گفت کجایی دختر ، گویا چندباری صدایم کرده بود و من نشنیده بودم . ای وای حالا او هم می داند خودم را باخته ام . بخش اول شبیه به یک مصاحبه بود حدود ده سوال از من پرسیده شد و تاجایی که بلد بودم و دامنه لغاتم اجازه می داد پاسخ دادم چندباری هم البته درست نمی دانم چند بار زبانم گرفت و مکس کردم  که آقای رشیدی به ضبط کننده صدا اشاره کرد و با دست به من گفت که مِن و مِن نکن . بعد نوبت قسمت دوم شد که یک برگه به من دادند که روی آن یک موضوع بود که باید دوقیقه درباره اش صحبت می کردم. و اما موضوع درباره ی حمل و نقل عمومی و اینکه من از کدام وسایل استفاده می کنم و نظرم در این باره چیست؟ خیلی از وسایل حمل و نقل عمومی استفاده نمی کنم مگر اینکه ماشینم خراب باشد. سال آخر دانشگاه بودم رشته پرستاری و همان سال در یک درمانگاه هم پاره وقت کار می کردم که با کمک پدرو مادرم حدود 7 میلیونی جمع کردم تا یک پراید بخرم . حالا که این قصه را می خوانید حتما باورتان نمی شود ولی در سال 1391 می شد با این پول یک پراید نو خرید. توضیح دادم که من پرستار هستم و ساعت کاریم اجازه استفاده از حمل و نقل عمومی را نمی دهد اما با این مسئله موافقم و به پاک بودن هوا کمک می کند و هرچیز دیگر که به ذهنم رسید. البته با ماسکی که به دهان داشتم صحبت کردن کمی سخت بود . درسته ویروس کرونا در کشور و جهان پخش شده بود البته حالا که سال 1399 است حدود یک سالی از روز تایید وجودش در کشور می گذرد باید عرض کنم قبل از بهمن ماه 1398 که به طور رسمی اعلام شود که این ویروس وجود دارد چندین نفربه بیمارستان ما با علائم این ویروس مراجعه کرده بودند اما کسی هنوز اطلاع نداشت چیست. چه سال سختی را پشت سرگذاشتم. آزمون تمام شد و باید می رفتم و منتظر پاسخ نهایی می شدم. از ساختمان خارج شدم و به سمت پارکینگی که ماشینم را پارک کرده بودم رفتم . هیچ وقت آن دو باری را که کرونا گرفتم یادم نمی رود . رو به مرگ بودم. مادرم بالای سرم گریه می کرد و من فکر می کردم مثل چند همکار دیگرم خواهم مرد. من فقط سی سال داشتم. دلم نمی خواست بمیرم.