پیله (یک)
می خواهم شروع کنم ولی نمی دانم از کجا. از اتاقم که چنان درهم است که شتر با بارش گم می شود یا از افکارم که کلمات مانند اینکه قشونی در حال جنگ هستند در سرم این طرف و آن طرف می روند. سه سال پیش که تصمیم به مهاجرت گرفتم حتی گمان روزهایی را که از سر گذراندم را نمی کردم . در ابتدا آسان به نظر می رسید. اخذ یک مدرک زبان انگلیسی. پیش خودم فکرکردم، خوب من که سالهاست در حال مطالعه زبان انگلیسی هستم پس کاری ندارد. با اعتماد به نفس برای آزمون اصلی ثبت نام کردم . روزی که به سمت محل آزمون می رفتم را خوب به یاد دارم . یک مانتوی مشکی کوتاه و یک شلوار جین با کتونی مشکی که از منیریه خریده بودم ، مغازه دار اصرار داشت که اصله و از خود شرکت اسکیچر آوردن براش ، با مقنعه مشکی که یادگار سالهای مدرسه و دانشگاه بود. بهترین گزینه برای راحت بودن سر جلسه امتحان آخه مثل شال و روسری هی کج نمیشه و مجبور نیستی مرتبش کنی . به محل آزمون که رسیدم یکدفعه احساس کردم استرس رو تازه دارم در وجودم می بینم. نشستم روی صندلی کارت شناسایی کنارم بود . مرحله اول لیسنینگ بود. گوشی ها رو روی گوشمون گذاشتیم از ما خواستن با یک صدای آزمایشی درست بودن گوشی ها را تست کنیم و کسی اعتراضی نداشت مثل اینکه لوازم همه درست کار می کرد. حدود ده نفری می شدیم یک دختر با بلوز قرمز جلوی من نشسته بود و از شدت استرس ،شاید، مدام پاش رو میزد به پایه میز. متصدی آزمون بهش گفت نزن به میز حواس بقیه پرت میشه زیر لب چه چیزی گفت و دیگه نزد. دوتا پسر که انگار با هم دوست بودن داشتن میگفتن که این بار سوم و دیگه خسته شدن از آزمون دادن اونی که لباس آبی داشت گفت دوبار قبل شیش و نیم شدم ولی هفت می خوام . پیش خودم گفتم نیم نمره که چیزی نیست اما بعدا فهمیدم نیم نمره یعنی چی. از همه خواستن ساکت باشن و صدا شروع به پخش شدن کرد. گوش دادم و سوال ها رو بالا پایین کردم اوضاع خوب نبود چنتا سوال رو نتونستم جواب بدم و قلبم داشت هی تند تر میزد . با خودم گفتم نگران نباش فقط یه امتحان ولی خودمم هم میدونستم اینطور نیست اگر موفق نمی شدم این می شد اولین شکست در مرحله مهاجرت تصمیمی که هیچ کدوم از اعضای خانواده ام باهاش موافق نبودن. صدای زنگ خانه را شنیدم افکارم از هم گسست در را باز کردم چنتا بچه با لباس های عجیب غریب، یادم اومد امشب اینجا هالوین است . خوشحال بودن بایدم باشن اینجا خونشونه ومن به یاد چهارشنبه های آخر سالی افتادم که با دوستام وقتی بچه بودیم می رفیتم قاشق زنی چقدر می خندیدیم ولی الان نمی دونم کجا هستند. یدفعه دیدم دارن میرن تازه فهمیدم من فقط بهشون خیره شده بودم و داشتم خاطراتم را جستجو می کردم صداشون کردم و دوتا سیب بهشون دادم با تعجب نگاهم کردن و گفتن معمولا شکلات یا شیرینی میدن و من گفتم متاسفم فقط همینو دارم . خیلی سال بود شیرینی رو کنار گذاشته بودم به خاطر اضافه وزنی که زمان کنکور دچارش شدم از یکجا نشینی و فقط درس خوندن و استرس کشیدن. برای کم کردن اون بیست کیلو خیلی زحمت کشیده بودم و نمی خواستم هیچ وقت برگرده پس از همون موقع هرچیزی که بتونه وزن رو بالا ببره حذف کرده بودم. در حالی که داشتم اتاقم رو مرتب می کردم دوباره حواسم رفت به افکاری که قبل اومدن اون بچه ها داشتم. بعد از لیسنینگ نوبت به ریدینگ رسید امیدوار بودم توی این بخش خوب باشم چون خیلی کتاب می خوندم و دامنه لغاتم عالی بود وقتی داشتم این بخش رو امتحان می دادم احساس خیلی خوبی داشتم فکر می کردم خیلی خوب از پسش بر اومدم. و در آخر رایتیگ پشتم به مقاله هایی که نوشته بودم گرم بود و موضوع درمورد ارتباط تکنولوژی و تاثیرش بر روند یادگیری که متاسفانه هیچ ربطی به رشته تحصیلی ، شغل و مقاله های من نداشت. احساس ضعف کردم دلم می خواست راه آمده را بازگردم اما نمی شد حداقل با این آزمون می فهمیدم اعتماد به نفسم کاذب است. پس شروع کردم به نوشتن آنچه در توانم بود . یک صفحه نمایش بزرگ روبرویمان بود ک زمان شمار معکوس داشت و نشان می داد فقط پنج دقیقه مانده است.